Sunday, January 24, 2010

گفته بودم تنت امن ترين پناهگاهِ دنياست ... نگفته بودم ؟ ...

مي دانم که مي آيي ...

در باز و بسته مي شود و من لبخند مي زنم ...

فشرده مي شوم ميان گرماي تن پر هوس ِ تو و سرماي کاشي هاي ديوار حمام ...

و من عجييييب دلم مي خواهد زمان درست توي همين لحظه هاي لعنتي بايستد و تا ابد ، صداي نفس هات توي گوشم بپيچد ... وحشي دستهات ، تنم را بپيمايد و ... صداي خنده هام ديوانه تر و ديوانه ترت کند ...

گفته بودم اين جور که بي دفاع مي شوي از خنده هام وقت عشق بازي ، هزااااار بار عاشق ترت مي شوم ؟ ... نگفته بودم ؟

No comments:

Post a Comment