مي دانم که مي آيي ...
در باز و بسته مي شود و من لبخند مي زنم ...
فشرده مي شوم ميان گرماي تن پر هوس ِ تو و سرماي کاشي هاي ديوار حمام ...
و من عجييييب دلم مي خواهد زمان درست توي همين لحظه هاي لعنتي بايستد و تا ابد ، صداي نفس هات توي گوشم بپيچد ... وحشي دستهات ، تنم را بپيمايد و ... صداي خنده هام ديوانه تر و ديوانه ترت کند ...
گفته بودم اين جور که بي دفاع مي شوي از خنده هام وقت عشق بازي ، هزااااار بار عاشق ترت مي شوم ؟ ... نگفته بودم ؟
No comments:
Post a Comment