Saturday, February 20, 2010

سنگ

در آغوشت بگيرم

آنقدر که قلب سنگت

شود سنگ قبرم

مرگ

از اين آب ننوشيد/ وودي آلن

مرگ را برعکس بنويسي گرم است چون تن يار در آغوش هر کدامشان ميتوان آسوده خوابيد

ديالوگ‌هاي ماندگار

ماريون: كي به تو گفته به چيزهايي كه نمي‌شناسي دست بزني؟
والتر: اون وقت با تو آشنا نمي‌شدم كه

تو را ميخواهم

بس است !
ديگر بس است
اين همه خيال و لفافه و لبخند !
تو را ميخواهم
بي کم و کاست ...



همينجوري !!!!

به همين سادگي

سعي کردم براي خودش هم توضيح بدهم. گاهي آن‌قدر دوستش دارم که اشک توي چشم‌هام جمع مي‌شود، تن‌ام مي‌لرزد، و هيچ نمي‌توانم بگويم.

خالق از خودش مدام مي‌پرسيد: مايه آرامش اين زن چيست؟

بعد، تو خلق شده بودي با پوست تنت... همانقدر زبر، همانقدر گرم، همانقدر مهربان، مطمئن. اندازه‌ي تمام دلهره‌هاي زنانگي‌ام

شبها در من بپيچ. من بي‌قرار لحظه‌ي تاب خوردن ساق پايت و رقص اندامت هستم، مي‌مانم