در آغوشت بگيرم
آنقدر که قلب سنگت
شود سنگ قبرم
از اين آب ننوشيد/ وودي آلن
مرگ را برعکس بنويسي گرم است چون تن يار در آغوش هر کدامشان ميتوان آسوده خوابيد
بس است !
ديگر بس است
اين همه خيال و لفافه و لبخند !
تو را ميخواهم
بي کم و کاست ...
همينجوري !!!!
سعي کردم براي خودش هم توضيح بدهم. گاهي آنقدر دوستش دارم که اشک توي چشمهام جمع ميشود، تنام ميلرزد، و هيچ نميتوانم بگويم.
خالق از خودش مدام ميپرسيد: مايه آرامش اين زن چيست؟
بعد، تو خلق شده بودي با پوست تنت... همانقدر زبر، همانقدر گرم، همانقدر مهربان، مطمئن. اندازهي تمام دلهرههاي زنانگيام
شبها در من بپيچ. من بيقرار لحظهي تاب خوردن ساق پايت و رقص اندامت هستم، ميمانم