Saturday, January 16, 2010

حسرت‌هاي آدم

آدم حسرت‌هاي کوچکي دارد.

مثلا اين که وقتي دلش نبودن بخواهد، واقعا بتواند نباشد، نه اين که اداي‌ آن‌را دربياورد.

يعني بي آن که لازم باشد مقدمه‌چيني کند، از هزار نفر اجازه‌ي مرخصي بگيرد، دل هفتصد نفر را به‌دست بياورد، و آن‌قدر دست‌دست کند که اصلا يادش برود چرا خواسته نباشد، بتواند يک غروبي، شايد هم سر ظهري اصلا، در نفس گرم جاده‌اي، راهش را بگيرد و برود.

يعني که دور شدن تن‌اش، از جايي که بوده، جايي که هست، کمک کندش تا خلوت شود، فاصله بگيرد و درست و واضح ببيند.

نه اين‌که همان‌جا که هست بماند، پيچيده با همان چيزها که سخت‌اش بوده، نزديک همان آدم‌ها که دوري‌شان لازم‌ش شده.

نه اين‌که تازه يک سختي ديگر، يک رياضت تازه اضافه شود بر جان‌اش: حاضر نمايش دادن غايب، تلاش براي ترک بي‌سروصداي آن چيزها، آن‌ آدم‌ها که بهتر است چندي نباشند، آن هم درست وقتي که به شکل مقاومت‌ناپذيري در دسترس‌اند، نزديک و ناگزير، شبيه نَفَس.

...

آدم حسرت‌هاي عجيبي دارد.

مثلا اين‌که وقتي دلش ماندن بخواهد، بتواند بماند، بي‌ترس و بي‌خيال از فرصتي که هميشه به پايان مي‌رسد، از قطاري که صبح فردا، از ايستگاهش راه مي‌افتد، اتوبوسي که طرف‌هاي چهار و پنج عصر، گوشه‌ي شرقي آن ميدان زيبا مي‌ايستد، بي‌ترس از کاري که لنگ مانده، يا چشمي که در انتظار است.

بي‌ترس از آن حجم ناگزيري از روزهاي پيش‌ رو، که هزارها بايد رديف کرده برايش، بي‌که نشايد‌هاي او را ببيند، يا بخواهد که بداند.

...

آدم براي تمام پاسست کردن‌هاش، نرفتن‌ها و نماندن‌هاش، تاوان مي‌دهد يک وقتي.

آدم، دارد تاوان مي‌دهد هي.

شام آخر

تو اولين كسي نيستي كه فرصت سخن گفتن را از من گرفت ... فرصت از عشق گفتن را ... فرصت بودن را ... پيش از تو هم نزديكترين كسانم مرا بي عشق مي خواستند ... آنها هم مانند تو نمي دانستند كه هر گاه درون زني از باور عشق خالي شد جايگاه كينه و نفرت و خودخواهي ميشود ... تو از من مي خواهي همه چيزهاي زميني را باور كنم ... تو از من مي خواهي روي زمين بايستم ... اما از عشق زميني بگريزم !

ديالوگ ميهن مشرقي ( كتايون رياحي ) در فيلم شام آخر

آخر ِ شعر

به سکوت قبل از بوسه قسم
که لب‌هاي تو
شکوفه‌ي انار است

تو به دورها رفتي

نشاني‌ او را
از همه پرسيدم
و به دريا رسيدم
به جاي ِ نيمه‌‌شسته‌ي پاهايش
بر ساحل

تبعيد

تبعيد يعني «بودن» در جايي و «زندگي‌کردن» در جايي ديگر. مدام فکرکردن به جايي ديگر. يعني حضورداشتن در جايي که متعلق به آن نيستي. تبعيد ربطي به جغرافيا ندارد. تبعيد صرفن يک موقعيت وجودي است: بودن در عينِ نبودن، مدام آن‌جا بودن.