آدم حسرتهاي کوچکي دارد.
مثلا اين که وقتي دلش نبودن بخواهد، واقعا بتواند نباشد، نه اين که اداي آنرا دربياورد.
يعني بي آن که لازم باشد مقدمهچيني کند، از هزار نفر اجازهي مرخصي بگيرد، دل هفتصد نفر را بهدست بياورد، و آنقدر دستدست کند که اصلا يادش برود چرا خواسته نباشد، بتواند يک غروبي، شايد هم سر ظهري اصلا، در نفس گرم جادهاي، راهش را بگيرد و برود.
يعني که دور شدن تناش، از جايي که بوده، جايي که هست، کمک کندش تا خلوت شود، فاصله بگيرد و درست و واضح ببيند.
نه اينکه همانجا که هست بماند، پيچيده با همان چيزها که سختاش بوده، نزديک همان آدمها که دوريشان لازمش شده.
نه اينکه تازه يک سختي ديگر، يک رياضت تازه اضافه شود بر جاناش: حاضر نمايش دادن غايب، تلاش براي ترک بيسروصداي آن چيزها، آن آدمها که بهتر است چندي نباشند، آن هم درست وقتي که به شکل مقاومتناپذيري در دسترساند، نزديک و ناگزير، شبيه نَفَس.
...
آدم حسرتهاي عجيبي دارد.
مثلا اينکه وقتي دلش ماندن بخواهد، بتواند بماند، بيترس و بيخيال از فرصتي که هميشه به پايان ميرسد، از قطاري که صبح فردا، از ايستگاهش راه ميافتد، اتوبوسي که طرفهاي چهار و پنج عصر، گوشهي شرقي آن ميدان زيبا ميايستد، بيترس از کاري که لنگ مانده، يا چشمي که در انتظار است.
بيترس از آن حجم ناگزيري از روزهاي پيش رو، که هزارها بايد رديف کرده برايش، بيکه نشايدهاي او را ببيند، يا بخواهد که بداند.
...
آدم براي تمام پاسست کردنهاش، نرفتنها و نماندنهاش، تاوان ميدهد يک وقتي.
آدم، دارد تاوان ميدهد هي.