Saturday, February 20, 2010

به همين سادگي

سعي کردم براي خودش هم توضيح بدهم. گاهي آن‌قدر دوستش دارم که اشک توي چشم‌هام جمع مي‌شود، تن‌ام مي‌لرزد، و هيچ نمي‌توانم بگويم.

خالق از خودش مدام مي‌پرسيد: مايه آرامش اين زن چيست؟

بعد، تو خلق شده بودي با پوست تنت... همانقدر زبر، همانقدر گرم، همانقدر مهربان، مطمئن. اندازه‌ي تمام دلهره‌هاي زنانگي‌ام

شبها در من بپيچ. من بي‌قرار لحظه‌ي تاب خوردن ساق پايت و رقص اندامت هستم، مي‌مانم

No comments:

Post a Comment