Wednesday, June 16, 2010

دست جفا

ابراهيم ‌خواست ايمان و پايبنديش را به خداي آن وقت‌ها ثابت کند. اسماعيل را برداشت و مستانه به مسلخ برد. بادي هم به غبغب انداخت که “خدا جان؛ ايني که پيشکش آورده‌ام٬ از همه‌ي مال دنيام گران‌قدرتر است.”.

بعد تاريخ شد روايت نرد عشقي که ابراهيم به خداي آن وقت‌ها باخت. تاريخ شد روايت خداي آن وقت‌ها که پشت چشمي نازک کرد و صلت عاشق خود را سخاوتمندانه بازگرداند. تاريخ اما حوصله‌اش نکشيد بنشيند برايتان تعريف کند در قربانگاه٬ کسي با ديده‌ي گريان چشم به چشم معشوق تيغ به دست و از دلداده فراموشيده‌اي دوخت و گفت: “ببُر عزيز دل. سرم ارزاني عشقت باد!”.

2 comments:

  1. چطوری انقدر راحت نوشته یکی دیگه رو برمیدارید به جای خودتون غالب می کنید؟

    ReplyDelete
  2. Salam sara, man koja neveshtam ina neveshtehaie khodame!!!

    ReplyDelete