Tuesday, January 11, 2011

کافه

او هر روز، عصر، همانجای همیشگی در کافه می نشیند، همان نوشیدنی خنک همیشگی را سفارش می دهد، به پنجره چشم می دوزد و منتظر می ماند، تا در باز شود و او پیشش بیاید.

من هر روز، عصر، همانجای همیشگی در کافه می نشینم، همان نوشیدنی داغ همیشگی را سفارش می دهم، به پنجره چشم می دوزم و نگران می مانم، تا مبادا در باز شود و کسی پیشش بیاید.

… هیچوقت کسی پیشش نمی آید…
… هیچوقت من پیشش نمی روم…

No comments:

Post a Comment