نقطه ضعفت را میشناختم! میدانستم از جدا کردن رختخواب تحت هر شرایطی متنفری... یادم هست میگفتی اگر ناراحت بودی، پشتت را بکن و بخواب؛ اما حق نداری تختمان را ترک کنی!! راستش را بخواهی آنقدر عصبانی بودم که فقط دنبال بهترین راه برای بیشتر درآوردن حرصت میگشتم! و در دلم عروسی بود وقتی دیشب، جلو چشمان بهتزدهات، بالشم را برداشتم، از اتاق رفتم بیرون و خودم را پرت کردم روی کاناپه...
ولی حق با تو بود... وقتی به من یادآوری میکردی که همیشه در آغوش کشیدن و بوسیدن و "دوستت دارم!" گفتن برای نشان دادن محبت و علاقه کافی نیست! این را امروز صبح، رأس ساعت ۶:۳۰ دقیقه فهمیدم... وقتی مثل همیشه، اتوماتیک چشمانم باز شد برای آماده شدن و رفتن سر کار... و تو را دیدم... پایین همان کاناپه خوابیده بودی... نزدیک من! و موهای ابریشمیات دورتادورَت را گرفته بود... تا از خانه بیرون آمدم ده بار بالشت روی پارکت سُر خورد و از زیر سَرَت دَررفت!!
بهترین راه را برای آشتی انتخاب کردی... "دوستت دارم" ِ اینبارت آنقدر بلند بود که مطمئنم تا آخر عمر در گوش و ذهن و دلم باقی خواهد ماند...
راستی، یادم رفت سلام کنم. سلام!
Tuesday, January 11, 2011
سلام
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment