و عسلهايم… صبحانه کساني باشند، که هرگز نديدمشان! تنها آرزوي ساده ام اين بود،
که در سفره صبحانه تو هم عسل باشد!
که هر از گاهي کنار برگهاي کتابم بنشيني و بعد از قرائت بارانها، زير لب بگويي:«-يادت بخير! نگهبان گريان خاطره هاي خاموش!»
همين جمله،براي بند زدن شيشه شکسته اين دل بي درمان،
کافي بود!—-يغما گلروئي
No comments:
Post a Comment