Tuesday, February 23, 2010

و عسلهايم…

و عسلهايم… صبحانه کساني باشند، که هرگز نديدمشان! تنها آرزوي ساده ام اين بود،
که در سفره صبحانه تو هم عسل باشد!

که هر از گاهي کنار برگهاي کتابم بنشيني و بعد از قرائت بارانها، زير لب بگويي:«-يادت بخير! نگهبان گريان خاطره هاي خاموش!»

همين جمله،براي بند زدن شيشه شکسته اين دل بي درمان،

کافي بود!—-يغما گلروئي

No comments:

Post a Comment