Friday, January 22, 2010

بغض

ديدم دارم خفه مي شوم از بغض. ديدم دلم مي خواهد بروم , بروم پيش کسي , محرمي , گوش شنوائي بي آن که از قضاوت شدن بترسم.
ديدم ندارم آن رفيق را. رفيقي که فقط گوش دهد حال الانم را. قضاوت نکند من را گذشته را و حکم ندهد آينده را.
بعد ترسيدم از اين تنهائي , از دايره هاي دور خودم. از دايره اول که خالي ِ خالي است و از خطي که کشيده ام دور خودم .

No comments:

Post a Comment