شكاف تشكها

گفتم اين شكاف بين تشكها را ميبيني ؟ خط مرزي بين ماست ، وقتي من خوابيدم ، اينورتر نياي ها .... خنديدي و گفتي خوشم مياد از اين كارهات خيلي بامزه ست

گفتم : شوخي نمي كنم ها ... موقع خواب مي خواهم توي قسمت خودم راحت باشم، مواظب دست و پات هم باش

بعد تو هي خواستي از مرز بگذري و من نگذاشتم و با هم جنگيديم و خوابيديم و مرز فراموشمان شد

.

.

اينروزها صبح توي خود مرز از خواب بيدار مي شوم ، توي شكاف بين تشكها كه حالا عميق تر شده ،يادم نمي آيد كجاي شب از سرزمينم رانده شدم ، يك طرف مرز تويي و يك طرفش دخترك و من مانده ام بدون آب و خاك ، توي نقطه صفر، منتظرم تا شايد يكي به سرزمينش راهم دهد