هنوز چشمانت با چشمانم عشق بازي مي کند
شايد باور نکني... در تمام شعرهايم احساست مي کردم
و دلم... اين غم دان پر درد ، اين صندوقچه اسرارت هواي تو را بارها مي کرد
و من قول تو را براي فردا ، بارها به او مي دادم و او مانند يک بچه
از براي ديدنت مدت ها غروب آفتاب را نظاره مي کرد
و هنگامه شب مرا به اغما مي کشاند
و من عاجز از گفتن چيزها و ندانسته ها بارها او را تنبيه مي کردم
No comments:
Post a Comment